مسافر بے بدرقہ من
آنقدر بے صدا رفتے ڪہ از وداع
جا ماندم
باز بہ غیرت چشمانم
ڪہ آبے پشت سرت ریختند
تـو دلیل لبخندهای مـن هستی
اگر مـن هم دلیل لبخندهای تـو هستم
پس هرگز از خندیدن دست بر ندار
اَیَ َحَالِ ِنِاَمِعلوِمَ ِآَروَمِ بَاَشِ َآَرَوِمِ ِ
پنجره ها کلافه اند از سنگینی نگاه منتظرم .
اگر نمی آیی ؛ اینقدر پنجره ها را زجر ندهم
چشم هایم به جهنم ... !!!
به دیدنت مادرت برو هر جا که هست ...
دست خودم نیست
به گمانم دست تو است
که می تواند مرا با یک سلام خشک و خالی به آینده امیدوار کند !