گاهی فکر می کنـــــم
از بس بی تــــو با تو زنـــــدگی کـــرده ام
از بس تـــو را تنـــــها در خیـــــــالم در بر گرفتـــــه ام و
گیس هایــت را در هم بافتـــــه ام
از بس فقط و فقط در رویـــــــا
چشمهایت را نوشیـــــــده ام و مست
شهر تنت را دوره کــــرده ام که دیــــــگر
حتی اگـــــر خودت بـــا پـــــای خودت هم برگردی
نمی توانتم تو را با خیــــــالت جایگزین کنم
بر نــــگرد
من در حضور غیبـــتت از تــــــو بتی ساختــــــه ام
که روز به روز تراشیــــده تر و زیباتـــر می شود
با آمدنت خودت را در من ویــــــــران نکن
بگذار تنها با خیــــالت زندگی کنم